چرخه ی تکرار تاریخ
یادداشت مرتضی شمس آبادی بر کتاب گیرنده شناخته نشد نوشته کاترین کرسمن تیلور
کاترین کرسمن تیلور این داستان را در سال 1938 نوشت، زمانی که هنوز جنگ جهانی دوم شروع نشده بود و بسیاری از مردم و سیاستمداران در دنیای غرب هیتلر را خطری جدی نمی دانستند یا دست کم متوجه ابعاد خطری که دنیا را تهدید می کرد نبودند. تیلور گوشه ای از این خطر را در داستان به مخاطب خود گوشزد می کند. این که این اثر در زمان خود چقدر توانسته خوانندگان را با خود همراه کند و تا چه اندازه بر تصمیم گیری ها اثرگذار بوده است را نمی دانم. اما ای کاش ما هم این چنین مولف هایی داشتیم. کسانی که با داستانی، روایتی، بازنمایی و اشاعه خبری به هر شکل، ما را از آنچه در انتظارمان است و به زودی رخ می دهد مطلع می کردند. اینکه مردم ما اصولا به این انذارها چه واکنشی خواهند داشت و چقدر در رفتار ما تغییر ایجاد می کند بماند، اما ای کاش بودند این گونه مولف ها...
این داستان نه چندان بلند، به روایت نامه نگاری های دو دوست و همکار می پردازد که یکی در آمریکاست و دیگری به آلمانی رفته که به تازگی هیتلر از آن سر برون می آورد و می شود آلمانِ نازی. نامه ها کوتاه، جذاب، گیرا و تا جایی که لازم است به معانی و مفاهیمی که در جریان هستند می پردازد و به راحتی این کشش را دارد که یکسره ما را به صفحه انتهایی اثر برساند. نویسنده آن قدر که لازم است هر دو شخصیت اصلی داستان را که یکی یهودی و در آمریکا ساکن است و دیگری در آلمان نازی در حال ترفیع مقام است بشناسیم، به ما اطلاعات می دهد و ما تا حد زیادی می توانیم رفتارهای این دو را و تغییراتشان در طول داستان را درک کنیم و همراهشان شویم.
وقتی این بخش از کتاب را که می گوید:
نژاد یهود برای هر ملتی که به آن پناه دهد مایه ی دردسر است... این خاصیت یهودی هاست، آه و ناله می کنید، اما شجاعت مبارزه را ندارید. دلیل اینکه نسل کشی اتفاق می افتد همین است... بی دلیل نیست که همه جای دنیا یهودی ها بز بلاگردان هستند.
در کنار جای دیگر از کتاب می گذاریم:
من می فهمم آلمانی ها چرا هیتلر را دوست دارند. این عکس العمل آن ها به همه مظالمی است که از زمان فاجعه ی جنگ از سر گذرانده اند... از وقتی به این جا برگشته ام حال و روز هموطنانم را دیده ام و درک کرده ام چه عذابی کشیده اند. چه سال هایی را پشت سر گذاشته اند، سال هایی که قرص نانشان روز به روز کوچک تر می شد و تنشان روز به روز لاغرتر، و امیدشان از بین می رفت. تا خرخره در باتلاق ناامیدی فرو رفته بودند. و درست در لحظه احتضار، مردی آمد و بیرونشان کشید. الان دیگر می دانند که نخواهند مرد. آن ها مثل آدم هایی هستند که از مرگ نجات پیدا کرده اند و حالا این مرد را می پرستند. هرکس دیگری هم منجی شان بود همین کار را می کردند. خدا کند کسی که این قدر با شور و شوق از او پیروی می کنند یک رهبر واقعی باشد، نه یک رهبر قلابی... تو هیچ وقت هیتلری ندیده ای. او شمشیری است از نیام برکشیده. نوری است سپید، اما به گرمی خورشید روز نو.
می بینیم نویسنده نگاهی دوسویه را به نمایش می گذارد. از یک طرف یهودیان مورد عتاب قرار می گیرند به خاطر کارها و رفتارهایشان و از طرف دیگر به بدترین شکل با آن ها رفتار می شود و این واکنش ها به نظر دلیل های موجهی دارند که در آلمان نازی به رهبری هیتلرِ منجیِ کشور انجام می شوند. لذا انتخاب تا برای قبول و همزادپنداری با هر دو شخصیت تا حدی به خواست مخاطب است؛ هرچند پایان داستان گرایش، منظور، سخن و هدف نویسنده را به زیبایی بیان می کند اما با این حال به طور کامل و متقن این انتخاب را از مخاطب نمی گیرد، اگرچه او را از آنچه در حال وقوع است به خوبی و با جدیت می ترساند.
آن چه در پایانِ زیبای داستان رخ می دهد من را به یاد جمله ای در جای دیگری از داستان می اندازد که: یهودی هم به یهودی اعتماد نمی کند.
امروز که هیتلر از دنیا رفته، می توانید با لذت تمام این اثر را بخوانید. البته، فراموش نکنیم تاریخ همیشه تکرار می شود؛ تا زمانی که ما یادبگیریم چگونه از آن یادبگیریم!
29تیر1397