نویسنده متقلب
یادداشت مرتضی شمس آبادی بر رمان توقیف شده ی باغ تلو از مجید قیصری
نه تجدید چاپ شد و نه تعداد زیادی از آن در بازار مانده. باغ تِلو را می گویم. رمان مجید قیصری که بعد از انتشار آن دیگر تجدید چاپ نشد.
ادبیات و زبانی که قیصری باغ تلو را روایت می کند برایم آنقدر غریب و ناشناس بود وقتی آن را می خواندم که حتی تردید می کردم این مجید قیصری نویسنده باغ تلو کس دیگری باشد با اسمی شبیه به آن مجیدی که از او خوانده بودم قبلا. باغ تلو و دیگر رمان های قیصری را که بگذاری کنار هم به وضوح می بینی که هرچه جلوتر آمده زبانش پخته تر و نثرش وزین تر شده.
داستان اما داستانی بود که مرا به هم ریخت. باغ تلو در زمان جنگ به ثمر می رسد. دختر خانواده راهی جبهه می شود و هیچ کس نمی توان جلویش را بگیرد و نگذارد. پسر در خانه مانده و دختر می رود جبهه. می رود بعد از چند وقتی دیگر خبری از او نیست که نیست. نه می دانند کجاست و نه می دانند زنده است یا مرده.
تا بالاخره خبر می رسد که اسیر شده و سطل آب سردی که بر سرخانواده ریخته می شود. همان پدر و مادری که حیران و سرگردان و جری بودند از رفتن دخترشان نمی دانستند چه کنند حالا نمی دانند با این خبر و حرف های پشت سر هم این و آن و گوشه کنایه ها و ریز ریز حرف زدن ها چه کنند. پسر خانواده هم چاره ای ندارد جز اینکه از بیرون به زندگی این خانواده اش نگاه کند بدون اینکه بتواند چیزی را تغییر دهد و جای چیزی را عوض کند.
خانه شان را عوض می کنند تا کمتر بشنوند و کمتر ببینند. باز خبر می آورند که به زودی دخترشان آزاد می شود و او را برمی گردانند. خوش حال می شوند و غم و شرم تمام ذهن و دلشان را می گیرد. دختر می آید اما خبری از خوش حالی...
خوش حال نبودن ها را فراموش کن. رفتارهای دیگران را، دلشوره ها و نگاه های چپ چپ و تاویل ها و تعبیرها را چه؟ آن ها را هم بخواهی فراموش کنی که دیگر چیزی از انسان بودنت نمی ماند! و فراموش نمی کنند هیچ کدام از اعضای این خانواده. حال باید تصمیم بگیرند که می خواهند با ادامه این زندگی چه کنند. با ادامه خانواده ای که دوباره همه شان جمع شده اند چه کنند. و تصمیم می گیرند. تصمیم های بی آزار و کم آزار را باکی نیست، اما امان از تصمیم پدر... امان از تصمیم برادری که سال ها سکوت کرد و ماند و هیچ نگفت و هیچ نکرد...
باغ تلو از ما می گوید. از مایی که تا همیشه به مشاهیر و قهرمانان و اسطوره ها و بزرگان علم و ادب و فرهنگ و تاریخ و مذهب سرزمین خود بالیده ایم و خود را از بزرگان تمدن بشر می دانیم. نویسنده می آید یقه مان را می گیرد و می نشاندمان به تماشای باغ تلو که ببین! ببین که چه می کنی با قهرمان های خود. همان هایی که سنگشان را سینه می زنی را تماشا کن چگونه به خاک سیاه می نشانی و چطور زمین گیرشان می کنی. جا داشت یک چک هم می زد به همه مان که چرا این قدر آزار می رسانی و چرا این قدر عذاب می دهی کسی را که خودت به قهرمانی و بزرگی اش اذعان داری. چرا همان که می گویی مایه فخر و مباهات است و احترامش فریضه است و فلان و بهمان این گونه در رنج و عذاب مچاله می شود؟
باغِ تلو فقط داستان این دختر، این عروسِ پدر نیست. باغ تلو را می توان به نحوی داستانِ غالب بزرگان و مشاهیر و قهرمانان ایران دانست. کم نیستند مثال ها و نمونه هایش که هم اکنون زنده اند و از میان رفتگان هم که چه بسیار...
تو اگر مردی، بویی از مردانگی باید برده باشی و اگر این طور نیستی مسخره است از پیشرفت و بهبود، رشد و شکوفایی حرف زدن. که تو خود کشنده و هرس کنِ شکوفه هایی.
روی صحبتم با همه است. همه ما. حتی خودم. روی صحبت نویسنده، با ماست. می شنوید صدایش را؟ جیغ می کشد. هر لحظه و هر روز در باغ تلو جیغ می کشد به خاطر هرآنچه بر قهرمانان کشورش، هرآنچه بر کشورش گذشت. دست آخر هم رمانش را تجدید چاپ نکردند تا صدای فریادهاش به همان محدود خواننده هایی برسد که خوانده اند.
غریب بودن نثر رمان یک طرف، پایان رمان هم یک طرف. به هم ریختم. بدم آمد از کتاب و حالا که می بنیم می فهمم که باید از خودمان، از خودم بدم بیاید. مجید قیصری را دیدم و پرسیدم که چرا چنین کردی؟ چرا این طور تمام کردی داستان را؟ فهمیدم که او این کار را نکرده. این ماییم که داستان زندگی قهرمان های خود را این گونه که باغ تلو روایت می کند می نویسیم و قدم قدم به آخر داستان می رسیم. قیصری تنها روایت کرده و از روی دست خطِ ما خوانده. او تنها از روی کارهای ما تقلب کرده. این نویسنده متقلب، آمده و دیده که ما چه می کنیم و عینا آمده و آن را به کاغذ نشانده. اعتراض هم نمی شود کرد. من اعتراض کردم، گفت:«از کشورم تقلب کردم. حق دارم از وطن خود تقلب کنم و چنین هم کردم. تقلب کردم و روایت. حال تو می خواهد خوشت بیاید، می خواهد بدت بیاید.»
اما تویی که این سطرها را می خوانی، پاسخ بده که این کشور، حال، با ننگی که در تمام تاریخ باید به دوش بکشد چه خواهد کرد؟
مرداد1398