وقتی تو اینگونه
نمی دانم تورا
من را تو می دانی؟
تو پوییدی هزاران واژه
فرسودی دو صدها سطر و من هم واژه ها را خواب می دیدم
چه شد الهام ها الهام ها الهام ها الهام پشتِ ژاله ها ژاله
چه شد معنای همواره
به قربانگاهِ جوهر
خویش را بر تیزی کاغذ
کشیدن
خون شدن فواره فواره
نمی دانم تو را
می دانم اما بارها
گلبرگ هایت را
شب افروزِ دو صفحه بیشتر
از دورها دیدن
سقوط صد شقایق پیش تر
هربار برگشتن.
تو می خندیدی آیا واژه ها را یا شبیهِ من...
تو می رقصیدی از هر بیت پودن یا چُنانکه من...
تو می ماندی برای یک قلم یک بارِ دیگر یا که مثل من...؟
نمی دانم تو را
من را که می داند؟
تو را در شعرها خواندند
در تصویرها در قاب ها ماندند
با هر قصه ات صد قصه خواباندند
و می خوانند و می بینند و می دانند شاید هم کسانی مثل من این را
که چیزی از هجوم شب نوشتن های تنها را نمی دانند
تو یک بارِ دگر رفتی و پشت سر
سراسر جمله، خواهش، جیغ، جوشش، زندگی، جریان
ولی پرسیدن از این خستگیِ یک به یک
این رخنۀ ناخواسته
این دردِ بی درمان
زِ که؟ با که؟ کدامین سمت؟ کو حاصل؟
تو را در قطره های شمعِ غم سودن
تو را رویای فردا
با تو در زنجیره ها بودن...
نمی دانم تو را
من را که می داند...؟
1404
پینوشت: به بهانه خودخاموشی هنرمندان و مهاجرت های موفق و ناموفق آن ها که هنوزند، در این سال های اخیر